“داستان من این همه نیستم” روزی روزگاری، شیخ ابو طاهر حرمی، رضی الله عنه، بر پشت الاغی سوار بود و یکی از شاگردانش افسار الاغ را در دست داشت. آن‌ها از بازار می‌گذشتند که ناگهان کسی فریاد زد: “این پیرمرد بی‌دین آمد!” از شنیدن این سخن شاگرد را برآشفته ساخت و وی قصد کرد به آن مرد سنگ پرتاب کند. مردم بازار همه به هیجان آمدند. شیخ به شاگردش گفت اگر ساکت شوی، چیزی به تو خواهم آموخت که از غم‌ها رهایی یابی.

وقتی به خانقاه بازگشتند، شیخ از شاگرد خواست که صندوقی را بیاورد. وقتی شاگرد صندوق را آورد، شیخ کیسه‌هایی از آن بیرون کشید و جلوی او گذاشت. شیخ گفت: “ببین، از افراد زیادی نامه‌هایی دارم که فرستاده‌اند. بعضی مرا ‘شیخ امام’ خطاب کرده‌اند، بعضی ‘شیخ زکی’، بعضی ‘شیخ زاهد’، و بعضی دیگر ‘شیخ الحرمین’. این همه لقب است، نه اسم. و من این همه نیستم

هر کس بر حسب اعتقاد خود سخن گفته و لقبی به من داده است. اگر آن بیچاره هم بر حسب عقیده‌اش سخنی گفته و لقبی به من نهاده، چرا باید این همه خصومت ایجاد شود؟”

نتیجه‌گیری داستان “من این همه نیستم”

در پایان این داستان آموزنده، شاید پرسشی که بر زبان جاری می‌شود این باشد: چگونه ما می‌توانیم دنیای پیرامون خود را درک کنیم؟ آیا دریچه‌ای که از آن به جهان می‌نگریم، منصفانه است یا آلوده به پیش‌داوری‌های ناخودآگاه ما؟ ما غالباً در معرض دیدن موضوعات به صورت سیاه و سفید هستیم، در حالی که حقیقت غالباً در طیف‌های خاکستری قرار دارد. ذهن ما، به مانند کلاهی بر سرمان، یا به رنگ تیره بدبینی آغشته است یا به سپیدی خوش‌بینی. درک ما از دیگران نیز گاهی به شدت قطبی است؛ یا آنها را بی‌نقص می‌بینیم یا به کلی نقص‌آلود. ولیکن، جای تامل است که شاید گاهی آنچه ما بر آن حکم می‌رانیم، تنها برداشتی است محدود از واقعیتی پیچیده.

این داستان حکیمانه، انعکاسی است از دعوت به تعمق و درک بهتر عمق مسائل پیش رو. شیخ، به جای پاسخ به هر اتهام با خشونت، راهی به سوی فهم و آرامش نشان می‌دهد. او می‌آموزد که هر یک از ما می‌توانیم برداشت‌های متفاوتی از یک شخص داشته باشیم، و این برداشت‌ها نیز چیزی جز نمایی محدود از کل نیستند.

پس بیایید با زبانی باز و قلبی وسیع‌تر به استقبال تفسیرهای متفاوت از یک واقعیت برویم و بپذیریم که “من این همه نیستم”، یک فریاد است برای فراخی نظر و گشودگی اندیشه در برابر پیچیدگی‌های انسانی.